شهید علی خلیلی طلبه ی جوانی بود که شب هنگام، با موتور می رود که دو نفر از بچه های سوم راهنمایی را از مسجد در نارمک تا خاک سفید به درب منزلشان برساند، در خیابان دو دختر بدحجاب را می بیند که پنج شش نفر از اراذل به زور می خواستند آنها را سوار ماشین کنند، در این کار دخالت می کند و دختران را نجات می دهد، اراذل به او حمله می کنند و با چاقو را از داخل گوش تا گلوی او فرو برده و رهایش می کنند،
یکی از بچه ها با موتور دنبال ضاربین می رود و شماره پلاک برمی دارد و فردا صبحش دستگیر می شوند،
یکی از بچه ها با زحمت فراوان دو نفر را راضی می کند که او را به بیمارستان برسانند، چون شاهرگش بریده شده بود خون خیلی زیادی از دست می دهد، بیمارستانها به دلیل وخامت حالش و مسولیتی که برایشان ایجاد می شود از پذیرش او خودداری می کنند، 19 بیمارستان او را نمی پذیرند، از ساعت 12/5 تا 5 صبح طول می کشد تا به اتاق عمل برود، به دلیل شدت خونریزی، به کما می رود،
اما به لطف خداوند جانی دوباره می یابد،
این جوان نوزده ساله با مشکلاتی که برایش بوجود می آید، پیش چشم پدر و مادرش دو سال زندگی می کند، درحالیکه مسولان چندان اعتنایی به او نمی کنند، در عوض طعنه های فراوانی می شنود که مملکت نیروی انتظامی دارد، چرا دخالت کردی؟
پنج ماه طول می کشد تا حکم دادگاه بیاید، چند ضربه شلاق، سه سال حبس برای ضارب، بقیه با قید وثیقه آزاد می شوند، اما بازار طعنه ها برای او داغ است
او با صدای خفه، از حنجره ی زخمی اش در مصاحبه رادیویی چند جمله می گوید:
من از ناموس مملکت دفاع کردم، نامش را امربه معروف نمی گذارم، در این مواقع هیچکس پشت آدم نیست، من به عشق یک لبخند رضایت رهبرم جلو رفتم...
بعد از دوسال گرفتار شدن روی تخت، مادرش را صدا می کند و وضو می گیرد، می گوید مادر بغلم می کنی؟
و بعد با سکته ی مغزی، در ادامه مشکلات قبلی... به شهادت می رسد
وامروز پدر و مادرش از قصاص قاتل او هم می گذرند
تقدیم به روح پاکش
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷